زهر حسرت

سینه میسوزانی ای دل چو می آغازی سخن 

بس کن این شب ناله ها را  ازچه  خواهی رنج من

جرم و تقصیر از تو بود از یار دیرین بد نگو

هر چه کرد آن یار شیرین با تو ناز شصت او

هرزگی کردی سزای هرزگی رسوایی است

حاصل رنگ و ریا در عاشقی تنهایی است

از بهشت وصل جانان دوزخ غم ساختی

در کفت بود آنچه عمری آرزو می داشتی

ای دل دیوانه بشنو این مرام زندگیست

او که گریان کرد چشمی را نصیبش خنده نیست

وصف گل رویان شنیدی پا ز سر نشناختی

در پس و پیشت گل خوش عطرو بو بسیار بود

همچو شاهین بر ستیغ قله ها پر می زدی

با همه خردی ز تو آرامش و شادی ربود

در خم بی راه از خود پشت پا خوردی دریغ

هر نگاهی محرم دیدار روی یار نیست

هر دلی در عاشقی خوش دست و شیرین کار نیست

یاد باد آن روزگار ای دل که یاری داشتی

از گذرها می گذشتی خیره سر هنگام جو ی

روز و شب با یار یک دل می نشستی روبه روی

حالیا بی هایو هوی آن سرافرازی چه شد  

   یار را بازی گرفتی آخر بازی چه شد

این زمان دیگر سر تو با گریبان آشناست

  هر دلی ارزان فروشد یار او را این سزاست

آبروی هر کسی در آبروی یار اوست

   اعتبار هر دلی در خوبی دلدار اوست

گفته بودم با تو رسم عاشقی اینگونه نیست

پیش یار از دیگری افسانه گفتن خیره گیست


 

گفته بودم با تو ای دیوانه بس کن سر کشی

  بس نکردی سر کشی اکنون اسیر آتشی

شب سحر شد بامداد آمد تو می نالی هنوز                          

نوش جانت زهر حسرت ای دل رسوا بسوز

در میان باد نوشان اعتباری داشتی

رفت عمری و ندیدی از کجا خوردی دریغ

آنچه پائینت کشید از قله ها نفس تو بود

مسخ موشی گشتی و از قله پائین آمدی

آن گلی که از جور تو پژمرده می شد یار بود

عیش نا اهلان گزیدی تا گل خود باختی

پنیان بنهادی و باب کتان برداشتی

سینه رنجور من در التهاب انداختی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد